دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

بالهای فرشته

توی خونه ی ما یه فرشته کوچولوی وروجک و بازیگوش و دوست داشتنی زندگی میکنه که مدام میخواد پرواز کنه و انگار یادش نیست که بالهاشو جایی جا گذاشته! دیروز بعد از ظهر که فرشته کوچولوی ما مثل همیشه شاد و خندون با روروئکش دنبال بازیگوشی‌هاش بود، یهو از پله آشپزخونه افتاد زمین و اونقدر ناراحت شد که نگو اخه انگار فرشته کوچولوی ما توقع داشت که زمین هم مثل ابرای اسمون ها نرم و نازک و پف پفی باشه و از اینکه دید یکم سفت و سخته حسابی شاکی شد هرچند خدا رو شکر اتفاق خاصی براش نیوفتاده بود اما با اینحال کلی گریه کرد و بالاخره با هزار جور ادا و اطوار ریختن ارومش کردم.  هر بار که به این فرشته کوچولو فکر می‌کنم دلم لبریز از عشق و محبت م...
22 خرداد 1391

در کنار هم بودن را هر لحظه حس می کنیم

پنجمین سالگرد پیوندمون مبارک این روزها چه لحظات خوب و شیرینی رو باهات گذروندم. چقدر احساس غرور کردم از بودن در کنار تو، از اینکه نزدیک توام، نزدیکترین ... لذت می­برم از اینکه تو رو دارم، از اینکه منو دوست داری، از اینکه با توهستم در همه­ی لحظات، و از اینکه در کنار هم بودن رو هر لحظه حس می­کنیم، نه فقط در لحظاتی که با همیم ... وقتی احساس می­کنم همراه من احساس راحتی و آرامش می­کنی، وقتی شادی رو توی وجودت حس میکنم، وقتی می­خندی و دنیا رو بهم می­دی، وقتی احساس پدرانه تو رو – که قشنگ­ترین حسیه که در وجود تو سراغ دارم – نسبت به دخترمون می­بینم، و خیلی وقتای دیگه­ای رو هم که همیشه ...
22 خرداد 1391

آب بازی

دختركم ، عسلم، سلام تنها بودم، دلم خواست با كسي حرف بزنم، با تو ، مثل وقتایی که می زارمن رو پاهام و زل می زنی به چشم هام، اما حالا خوابیدی گلم، .... معصوم .... میدونم که بعد از کلی آب بازی و یه حموم خواب می چسبه، ...پس بخواب دختركم... اما دلم را چه كنم...بچه شده دلم...هم صحبت مي خواهد...هم بازي...اگر نباشه پا به زمين ميكوبه ، گريه سر ميده، حوصله ي گريه ندارم...اومدم اينجا، به خونه ات...خونه ي تو. دفتر خاطراتت را باز كردم... حس خوب بودنت دويد توي وجودم...صدات كردم...پاسخم گفتي... اين يعني خوش اومدي مادرم...حرف هام يادم رفت... دلم حالا فقط تو را ميخواد....معصوم و دوست داشتني. يه عالمه عكس با سر و ضع مرتب توي پارك يا خونه داری با ان...
18 خرداد 1391

یک روز گردش

  بقیه عکس ها در ادامه مطلب   عسل و پسرخاله صدرا جون در حال بحث کردن فکر می کنین راجع به چی حرف می زنن؟؟؟؟؟؟؟ ای وای!!!!!!!!!!! چرا کارشون به دعوا کشید ؟؟؟!!!!! وای مامان جونم چرا قهر کردین با هم آخه؟؟؟   ...
18 خرداد 1391

این روزهای من

عسل مریض شد، استفراغ و بعد استفراغش شدیدتر شد، نیمه های شب بود و دستم به جایی بند نبود... تا صبح بشه جونم به لبم رسید، نمی دونم چطوری زنده موندم، چطوری سکته نزدم، صبح بردیمش دکتر، سرم  و دارو و اینکه فعلاً چیزی نخوره، وای خدای من، بچم داشت از گرسنگی تلف می شد، اونوقت دکترش میگفت چیزی نخوره!!!!!!!!!!! شاید فقط یه دیوونه و روانی بتونه چنین چیزی بگه، اما وقتی دکترش را عوض کردم بازم همون حرف ها را گفت، طفلی زیر سرم تیکه تیکش کردن، از همونجا زنگ زدم اداره و مرخصی گرفتم، حالا چه موقع مرخصی گرفتن؟؟؟؟؟؟؟ درست تو روز تودیع و معارفه رئیس اداره!!!!!!!!! خدا را شکر حالا خیلی خوبه، ولی خیلی ضعیف و لاغر شده، ایناش مهم نیست مهم سلامتیشه که بدست آو...
13 خرداد 1391
1